سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرغکا جابه جا

ارسال شده توسط زهرا در 88/6/6:: 6:7 عصر

توی چشم گذاشتن گم شدی، وقتی میرفتی پشت اون سنگ از لای انگشتام دزدکی دیدمت، تا چند قرار بود بشمارم، الان چهل ودو هستم، روی علفها رد پات نبود، اما من که میدونستم کجایی. همشونو پیدا کردم، همیشه میگفتی آخری سخت تر ِ، ولی هیچوقت نگفته بودی که چقدر! شاید فهمیده بودی جر زدم، ولی من که دستِ خودم نبود، چشمام همه جا دنبال تو بود. دیگه داشت تاریک میشد، صد بار دور اون سنگ گشتم، مادرم هم هی صدام میزد، هنوز هم داره صدام میکنه، ولی بوی تو از لای علفها دست از سرم بر نمیداشت .
   دیشب بود یا پریشب، یا شاید هم یکی از این شبها که از خواب میپرم، یکی داشت به پنجره اتاقم میزد، میدونستم خودتی، آخه تو بازی رو خیلی دوست داری. پا شدم و پردهها رو کشیدم کنار، دستات سبز شده بود پشت پنجره، شده بود عین شاخههای درخت بیدِ توی حیاط. برگهاتو میساییدی به شیشه واینجوری صدام میزدی، حتماً میخواستی بهم یه چیزی بگی، شاید میخواستی بگی پشت اون کوه یه خبرهاییه. میدیدم شبو که داشت دامنش رو از روی کمر کوه بر میداشت، صدای خرد شدن سنگها هم میومد که با شرشر آب قاطی شده بود، بنفشی ِ آسمون هم رو به ارغوانی میرفت و من میدونستم وقتی که نارنجی بشه تو دیگه از پیشم رفتی، پس تا دیر نشده باید برمو توی آشپزخونه چشم بگذارم. دوباره شروع میکنم به شمردن ولی اینبار از چهل ودو میشمارم ، از شکاف لای دستام سایه تو میبینم که داری میری سمت اتاق خواب، چهل ودو ، چهل وسه ، چهل وچهار .... ، وقتی صدام میکنی بیا، عددها رو از یاد میبرم توی انعکاس ِ" بیا". وقت زیادی ندارم پس مستقیم دنبالت میآم توی خواب، همهجا رو میگردم، لای ورق ورق کتابی که نزدیک ِ فصل آخرش ِ، میون آلبوم عکسام که فقط یکیشون سیاه و سفید ومن هم فقط همونو دوست دارم، توی تابلوی نقاشی که عکس همون کوه ِ و رنگ نارنجیش داره کم کم توی ذوق میزنه ، باز هم میخوام بگردم ولی آفتابی که از پشت اون کوه در اومده ، دیگه داره چشمامو میزنه
.
 بازم شب اومده پشت پنجره به انتظار، سایه چرخ و فلک شهر بازی هم افتاده روی شیشه و داره بالا میره ، سروصدای ماشینها هم گم شده توی هیاهوی بچهها، میدونم اگر پنجره رو ببندم و پردهها رو هم بکشم فایدهای نداره، باز صداها میآد تو و سایهها راه میفتن روی چینهای پرده و پله وار بالا میرند. امشب حالم خیلی بده ، وقتی هم داشتم از پله ها میومدم بالا آوردم بالا، شاید هم از قصد این کارو کردم تا کسی دنبالم نیاد، آخه لیزی ِ ته کفشاشون خیلی محتاطشون میکنه!

اونشب چشماش سرد بود، اشکاش سرمه هاشو شسته بود و روی گونه های سفیدش جاده های سیاه کشیده بود، همیشه میگفت وقت رفتن همه چیز عکس میشه، اون شبم اون بود که داشت مادرش رو صدا میزد، حالا دیگه فقط من موندمو توو بقیه این بازی ... وشبهای دراز.
حسین چراغی





بازدید امروز: 4 ، بازدید دیروز: 41 ، کل بازدیدها: 31094
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ
انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس